وقتی داشت داستان سر هم میکرد از مژگان پرسیدم و گفت تمومه.بعدشم که دیدمش بهش گفتم فلانی میخواستمش مثله سگ طوری که بچه هامو باهاش تصور میکردمدوباره که دیدمش بعد یه سلام ساده که سنگینی اش یک آن روی سینه ام فشار آورد و خشک و بی روح دیده شدم ولی وقتی داد گل رو میداد دستم دستاش می لرزید،خیلی میلرزید.فرداش کلاسا رو پیچوندم رفتم کافه مجید و نشسته بودم که آهنگی خوند فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بزار و دیگه خودم نبودم.نه اون لحظه و نه بعد از ظهرش که مثل سگ زار
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت