من



خیلی چیزها عوض شد. سر کار میرم. آخرای دانشجوییمه. فکر میکنم دوباره عاشق شدم فارغ از اینکه بهش میرسم یا نه.پاییز امسال همش تو جاده بودم. یه بیمار زیردستم مرد. تجارب جدید و افکار جدید. روابط دوستانه ام دیگه مثل قبل نیست و خیلی تفاوت کرده و حالت به می گرفته. دیگه مثل قدیم جمع نمیشیم و خب مسلما چون من نیستم اینطور شده.من چسب اون گروه بودم و حالا نیستم و هرکی یه سمتی رفته.رفتم دنبال پول. هفته ای یه بار میرم خونه.کمک خرج خونه شدم درحالی که قبلا مثل زالو از
وقتی داشت داستان سر هم میکرد از مژگان پرسیدم و گفت تمومه.بعدشم که دیدمش بهش گفتم فلانی میخواستمش مثله سگ طوری که بچه هامو باهاش تصور میکردمدوباره که دیدمش بعد یه سلام ساده که سنگینی اش یک آن روی سینه ام فشار آورد و خشک و بی روح دیده شدم ولی وقتی داد گل رو میداد دستم دستاش می لرزید،خیلی میلرزید.فرداش کلاسا رو پیچوندم رفتم کافه مجید و نشسته بودم که آهنگی خوند فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بزار و دیگه خودم نبودم.نه اون لحظه و نه بعد از ظهرش که مثل سگ زار

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فیزیوتراپی نسیم سلامت فال حافظ arshia آکادمی زبان های خارجی اردلان اطلاعات فرش ماشيني Cindy دانلود کتاب سجاد گلیو سخت افزار جدید